کد خبر: ۵۴۵۴
۱۲ تير ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

روایتی مادرانه از شهید ولی الله چراغچی

همه‌چیزش خدایی بود حتی ازدواج و زن گرفتنش. جبهه بود، از آنجا زنگ زد که مادر به فکر دامادی من باشید. من از امام خمینی برای عقدم وقت گرفتم.

شاید هنوز قدیمی‌های راسته بازار فرش‌فروش‌ها، نوجوان پرشر و شور دهه ۵۰ و جوان دلاور دهه ۶۰ را خوب به‌خاطر داشته باشند؛ کسی که ماجرای دلاوری‌ها و شجاعت‌هایش نقل جمع بازاریان و اهالی کوچه حوض نو بود. از، ولی ا... چراغچی‌مسجدی می‌گوییم؛ جوان دلاوری که در روز‌های جنگ تحمیلی، آوازه‌اش به گوش صدام هم رسیده و برای سرش جایزه تعیین کرده بود.

هجدهم فروردین بهانه‌ای شد تا در عصری بهاری، میهمان خانواده، ولی ا... چراغچی باشیم؛ کسی که در آن روز‌ها جانشین فرمانده لشکر ۵ نصر بود و امروز شهیدی است که نه تنها منطقه ما که یک شهر به داشتنش می‌بالد. آنچه در ادامه می‌آید، خاطراتی است که اعضای خانواده و جمعی از هم‌رزمان شهیدچراغچی در سی‌و‌یکمین سالگرد شهادت او نقل کرده‌اند.‌

 

می‌ترسیدم چشمش بزنند

«آقاولی بچه سوم و پسر دومم بود. روزی را که به‌دنیا آمد، خوب به خاطر دارم. غروب یکی از روز‌های اول شهریور بود و من در خانه تنها بودم. درد که به‌سراغم آمد، کرسی را آماده و همسرم را خبر کردم تا به‌دنبال قابله برود، اما قبل آمدن قابله، پسرم بی‌هیچ عذاب و دردی به‌دنیا آمد. من ۹ فرزند داشتم؛ پنج پسر و چهار دختر.

میان پسران، آقاولی قوی‌ترین و سنگین‌ترین بچه‌ای بود که دنیا آوردم. او چهار کیلو بود. همیشه می‌ترسیدم چشم شود؛ برای همین کار هر روزم شده بود خواندن آیت‌الکرسی و دود کردن اسفند.»


ده ساله و نماز شب‌خوان

مادر، ولی ا... با شوق از کودکی پسرش می‌گوید و اینکه از هر نظر میان بچه‌ها و پسر‌های فامیل تک بوده؛ «پدربزرگ آقاولی آدم باایمانی بود. او از چراغچی‌های حرم امام‌رضا (ع) بود.

غروب که می‌شد، به همراه چند چراغچی دیگر چراغ‌های نفتی حرم و مساجد محلات اطراف را روشن می‌کردند؛ به همین خاطر به چراغچی‌مسجدی شهره شدند. بودن و زندگی در کنار خانواده پدری‌شان، در گرایش فرزندانم به سمت معنویات تاثیر زیادی گذاشت. آقاولی در زمینه ایمان هم از دیگران سر بود. او بسیار باخدا و مومن بود و تابستان‌ها گاهی نیمه‌شب از صدای نماز شبش بیدار می‌شدم و حسرت حال خوشش را می‌خوردم.»

 

بانی محافل دعای در کودکان محل

مادر شهید ادامه می‌دهد: «خانه کوچه حوض نو بسیار بزرگ بود و طبقه بالا چند اتاق داشتیم. آقاولی یکی از اتاق‌ها را برای خودش گرفته و برای برگزاری محافل دعا مرتب کرده بود.

با آنکه ۱۰ سال بیشتر نداشت، شب‌های جمعه دوستان مدرسه‌اش را جمع می‌کرد و دوره قرآن و دعا برگزار می‌کردند. قبل مراسم، خودش رحل‌ها را دور اتاق می‌چید و چای و خرمایی هم برای پذیرایی آماده می‌کرد زمستان‌ها که آن اتاق خیلی سرد بود، چراغی می‌گذاشتم آنجا. می‌گفتم مادرجان! لااقل این را بگذار تا کمی گرم شود. می‌گفت مادر! ما باید به شرایط سخت عادت کنیم تا بدن‌هایمان قوی و مقاوم شود.»


از دانشگاه بیرجند به دانشگاه جنگ

مادر، گریزی هم به دوران تحصیل و درس و مدرسه فرزندش می‌زند و از آن روز‌ها می‌گوید: «وضعیت غیراسلامی مدارس آن دوران سبب شد که پدر بچه‌ها، مدارس مرحوم عابدزاده را -که آن روز‌ها جزو مدارس مذهبی به‌شمار می‌رفتند- برای علم‌آموزی پسر‌ها انتخاب کند. این‌طور بود که آقاولی از هفت سالگی برای سه سال در مدرسه نقویه عابدزاده به تحصیل علوم دینی پرداخت.

بعد از پخته شدن در این زمینه، برای گذراندن دوره ابتدایی، در مدارس عادی ثبت‌نامش کردیم. دوباره از پایه اول شروع کرد به خواندن. پس از پایان دوره ابتدایی در دبستان فردوسی، تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دانش بزرگ‌نیا در رشته ریاضیات تمام کرد. شاگرد زرنگی بود و گمانم سال ۵۶ بود که با رتبه خوبی در رشته ریاضی دانشگاه بیرجند قبول شد، اما به‌خاطر انقلاب و تعطیلی دانشگاه‌ها و بعد از آن جنگ ایران و عراق، درس و تحصیل را رها کرد.»

 

یکی از اولین‌ها

به‌گفته مادر شهید، بعد از پیروزی انقلاب، ولی‌ا... به عضویت بسیج مردمی درمی‌آید تا پاسدار آرمان‌های امام و انقلاب شود؛ «در شورشی که در همان ماه‌های اول پیروزی انقلاب در گنبد برپا شده بو‌د، او و چند نفر از بچه‌های پایگاه بسیج محله، راهی گنبد شدند. ولی ا... مدتی آنجا بود و بعد از بازگشت از گنبد، با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه درآمد و با شروع جنگ، لباس رزم پوشید و عزم رفتن کرد.»


رضای خدا؛ حرف اول و آخرش بود

به سال‌های جبهه و جنگ که می‌رسیم، خاطرات آن روز‌ها بهتر در ذهن مادر می‌نشیند و به یاد می‌آورد اولین‌باری را که آقاولی‌اش دوزانو مقابل او و پدرش نشست و وضعیت کشور و خطری که آن‌ها را تهدید می‌کرد، شرح داد؛ «ما با کار‌های آقاولی بیگانه نبودیم و می‌دانستیم چه روحیاتی دارد و اینکه اگر بخواهد کاری را به‌خاطر رضای خدا انجام دهد، حتما انجام می‌دهد. رضای حق، حرف اول و آخرش بود و از همین‌رو با رفتنش مخالفت نکردیم.»


یکی می‌آمد، چند تا می‌رفت

مرور خاطراتِ روزی که آقاولی بعد از ۹۰ روز حضور در جبهه به خانه برگشت، لبخند را بر لبان مادر می‌نشاند؛ «می‌دانستم دوره‌اش سه‌ماهه است. به روز‌های آمدنش که نزدیک می‌شدم، تمام هوش و حواسم به زنگ در خانه بود.

هر بار که در را باز می‌کردم، دستانش را پشت سرش قایم می‌کرد و با یک سلام‌علیک کشدار و شوخی سعی می‌کرد من متوجه مجروحیتش نشوم. هربار ترکش‌هایی که به دستانش اصابت کرده بود، بیشتر می‌شد. بعد هم مستقیم به زیرزمین خانه می‌رفت و بعد از استحمام و شستن لباس‌هایش، می‌آمد بالا. هر سه ماه با آمدن آقاولی، تمام فامیل در خانه ما جمع بودند.

گاه بیش از ۹۰، ۸۰ میهمان داشتیم. او به فامیل می‌گفت دیدن من چه فایده‌ای دارد؟ هرکدام از شما، از زن و مرد و پیر و جوان اگر بتوانید یک ماه در جبهه باشید، کار کرده‌اید. دادن یک لیوان آب به دست یک رزمنده، پوست کردن سیب‌زمینی و پیاز یا بافتن یک جفت دستکش، کار کمی نیست و خودش نوعی جهاد است...» او با همین تبلیغات در هر مرخصی، سه چهار نفر از مردان فامیل را با خود همراه می‌کرد و به جبهه می‌برد.»

 

روایتی مادرانه از شهید ولی الله چراغچی

 

از امام وقت گرفته‌ام، شما زن بگیرید

داستان زندگی قائم‌مقام فرمانده لشکر ۵ نصر به فصل ازدواج که می‌رسد، مادر آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «این پسر همه‌چیزش خدایی بود حتی ازدواج و زن گرفتنش. جبهه بود، از آنجا زنگ زد که مادر به فکر دامادی من باشید. من از آقای خمینی برای عقدم وقت گرفتم. دنبال پول و خوشگلی دختر نباشید، فقط شرط من را برای حضور در جبهه قبول کند، کفایت می‌کند.

ما هم به خودمان افتادیم تا یک دختر خوب و نجیب پیدا کنیم. بالاخره د‌ر مجلس دعایی که پنجشنبه‌ها برگزار می‎شد، با مادر عروسم آشنا شدم و حرف‌ها زده شد. در مرخصی بعدی که آقا‌ولی آمد، بعد از صحبتی که با خانواده نامزدش کرد، از آن‌ها خواست برای رفتن به محضر امام‌خمینی و جاری شدن صیغه عقد، راهی تهران شوند.

آن‌روز‌ها پدر همسرم تازه به رحمت خدا رفته بود. هرچه اصرار کردم عقدتان را بگذارید برای فرصتی دیگر، گفت مادر‌جان! این ازدواج برای رضای خدا و رسولش است. قرار هم نیست من ساز و دهل راه بیندازم. از این‌ها گذشته من برای این تاریخ، از آقا وقت گرفته‌ام. با این حرف‌ها قانع شدیم و آقاولی و همسرش راهی تهران شدند.»


به پشت جبهه عادت نداشت

مادر از زخم‌هایی می‌گوید که یادگار روز‌های جنگ بوده است بر بدن فرزندنش و در هر آمدنی، داغی می‌شده بر جگر او؛ داغ‌هایی که یادآوری‌شان هنوز چشمان او را پر اشک می‌کند؛ «آقا‌ولی هربار که می‌آمد، یک جای بدنش ترکش خورده بود. دست‌ها و پاهایش پر از ترکش بود. هر نوبت چند روز در بیمارستان بود، اما هنوز جای زخم‌ها خوب نشده، راهی خط‌مقدم می‌شد.

دوستان و هم‌رزمانش برایمان تعریف می‌کردند که در عملیات چزابه از ناحیه دست و پا مجروح می‌شود و با این وجود حاضر نمی‌شود برای مداوا و استراحت به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات، حالش وخیم شده و او را به‌اجبار به پشت جبهه انتقال می‌دهند. همچنین شنیده بودیم که در یکی از حمله‌ها، ترکشی به او اصابت می‌کند و به پشت دریچه قلبش می‌رسد، اما آنجا هم حاضر به عقب‌نشینی و تنها گذاشتن دیگر رزمندگان نمی‌شود.»


عروسی؛ یکی در خانه، یکی در جبهه

عروسی مجید بود؛ پسر کوچکم. آقامحسن و آقاولی هر دو جبهه بودند. یکی دو شب قبل از مجلس، محسن زنگ زد و احوال خانواده را پرسید. بعد از کمی خوش‌وبش هم قطع کرد.

درحقیقت در همان ایام، آقاولی مجروح و در بیمارستان شهدای تهران بستری بود‌ه. آقامحسن هم زنگ می‌زند تا مطمئن شود ما از این اتفاق بی‌خبر هستیم، فقط به برادرهایش خبر می‌دهد که آقاولی در چه شرایطی است.

بعد از مجلس بود که چند نفر از دختر‌ها و پسر‌ها به همراه همسر و دختر آقاولی، راهی تهران شدند. چند روز بعد هم پیکر پسرم را با هواپیما به مشهد آوردند تا برای همیشه در کنار دوستان شهیدش به خواب برود.»

 


تهمینه عرفانیان؛ همسر شهید

بگذار در جبهه فقط برای جبهه باشم

قبل از ازدواجمان گفته بود من یک دربان در هستم. هرکجا به من بگویند برو، باید بروم. برای همین همسرى می‌خواهم که به پدر و مادرش وابستگى نداشته باشد و هرکجا می‌روم، بدون دغدغه با من بیاید. آن موقع همسران رزمنده‌ها همراه همسران خود برای زندگی به مناطق جنگی می‌رفتند. بعد از عقدمان که از محضر امام برگشتیم مشهد، آقاولی رفت و تا دو ماه‌ونیم بعد نیامد مرخصى.

فکر کنم از همان لحظات اول، احساس وابستگى بینمان را احساس کرد، اما چون همه وجودش را وقف اخلاص به خدا کرده بود، نمی‌خواست این وابستگى مزاحم وفاداری‌اش به دین و ولایت بشود.

بنابراین وقتى با اعتراض من و حتى مادرش روبه‌رو می‌شد که «خودت گفتى هرجا بروم، خانمم را هم با خودم می‌برم، پس چه شد»، با نگاهى محبت‌آمیز می‌گفت: «ببین تهمینه‌جان! اگر اجازه بدهى، وقتى در جنگ هستم، برای جنگ باشم. اگر تو را ببرم اهواز و خداى‌نکرده مشکلى برایت پیش بیاید و من بخواهم به‌خاطر این موضوع خط مقدم را رها کنم و بیایم پیش شما و همان موقع به من در خط نیاز باشد، تو راضى می‌شوی؟ پس بگذار در جنگ برای جنگ باشم و پشت خط، برای تو.»

واقعا بیرون جنگ برای من بود، حتى اگر جلسه‌اى هم می‌خواست برود، اول از من اجازه می‌گرفت. این شد که در تمام طول زندگی کوتاهمان فقط یک نامه برایم فرستاد تا مبادا در خط مقدم، به چیز دیگری فکر کرده باشد.

آن روز‌ها سال اول دبیرستان بودم. ولى‌ا... که عاشق درس خواندن و مطالعه بود، وقتى به مرخصى می‌آمد، اول سراغ برگه‌هاى امتحانى من را می‌گرفت؛ به‌خصوص دروس ریاضى، فیزیک و هندسه. سوالات برگه‌ها را با دقت و ذوق فراوان حل می‌کرد و می‌گفت: «تو چطور حل کردى؟»

یک روز گفتم: «شما که این‌قدر مطالعه و درس خواندن را دوست دارى، چرا مثل بعضى دوستان، مدتى پشت جبهه، دَرسَت را ادامه نمی‌دهى؟ آخر ایشان دانشجوى ریاضى بود که درس را رها کرد.»، اما او با افتخارى وصف‌ناپذیر می‌گفت: «امام می‌گوید جنگ در راس همه امور است؛ برای همین تا جنگ هست، من به چیز دیگری نمی‌خواهم فکر کنم و فرمان ولى‌امرم را زمین بگذارم. بعد جنگ هرجا تو بگویی، می‌روم.»

به امام خیلی علاقه داشت؛ بار‌ها دیدم که حتى جلوى تصویر حضرت امام، سلام نظامى می‌داد.

وقتى سؤال می‌کردم شما چه‌کاره‌اى؟ همه از من می‌پرسند شوهرت چه‌کاره است که همیشه در جبهه است، با لبخند و افتخار مى‌گفت: «بگو یک بسیجی است. بالاتر از بسیجى چیزى هست؟» من بعد شهادتش، تازه متوجه مسئولیتش در جنگ شدم.

 


حسینی؛ هم‌رزم شهید

مهماتی که از غیب رسید

درگرما گرم عملیات مسلم‌بن‌عقیل برای بازدید از محور شهید نعمانی، عازم خط شدیم. با غروب آفتاب، دشمن فشار شدیدی آورد و بخشی از نیرو‌های مستقر در محور را محاصره کرد. همه تلاشمان این بود که تا صبح دوام بیاوریم، با این وجود خبر رسید که مهمات رو به اتمام است.

دیگر هیچ راه چاره‌ای نبود. سردار تعدادی از نیرو‌ها را جمع کرد و گفت: «بیایید دعای توسل بخوانیم.» از چند روز پیش رادیو‌های دشمن برای سر چراغچی، جایزه گذاشته بودند و دشمن متوجه شده بود که او در منطقه حضور دارد و برای همین، هر لحظه بر حجم آتشش می‌افزود.

دعا هنوز پایان نیافته بود که باران تندی شروع به بارش کرد. با پایان دعا از شدت انفجارات کاسته شد. در همین حین خبر دادند که دو سیاهی از دور دیده می‌شود. آقاولی از نیرو‌ها خواست صبر کنند و بگذارند آن دو جلو بیایند. همه آماده بودند. لحظه به لحظه سیاهی‌ها نزدیک‌تر شدند تا اینکه دیدیم دو راس قاطر است.

قاطر‌ها همین که به محدوده گروهان رسیدند، زانو زدند. هر دو بار مهمات داشتند. وقتی بار قاطر‌ها خالی شد، آن‌ها سر به زمین گذاشتند و مردند!
آقاولی خودش جلو رفت تا علت مرگ آن‌ها را بفهمد. قاطر‌ها به قدری گلوله و ترکش خورده بودند که بدنشان سوراخ‌سوراخ شده بود.

کافی بود یکی از آن گلوله‌ها به بار مهمات می‌خورد، آن‌وقت نه از قاطر خبری بود و نه از مهمات. با مهماتی که قاطر‌ها آوردند، تا ساعت ۱۰ صبح روز بعد مقاومت کردیم. نیرو‌های ما در محور‌های دیگر، محاصره را شکستند و باقی‌مانده نیرو‌های محاصره‌کننده را نیز هواپیما‌های خودی بمباران کردند، این در حالی بود که هیچ‌کس از ماجرای مهمات ارسالی برای ما خبر نداشت. از هرکس می‌پرسیدیم، می‌گفت کار ما نبوده!»

محکی؛ هم‌رزم شهید

چراغچی هرگز پا پس نمی‌کشید

در جریان عملیات بدر ما به‌عنوان بی‌سیم‌چی آزاد در منطقه حضور داشتیم. مأموریت همراهی مسئولانی را داشتیم که قصد سرکشی به خط مقدم را داشتند. آن روز قرعه به نام من افتاد و به همراه آقاولی عازم خط شدم.

با دیدن او، نیرو‌هایی که حدود بیست‌نفری می‌شدند، روحیه تازه‌ای گرفتند. وضعیت در آن روز کمی سخت شده بود؛ از یک طرف بعضی فرماندهان، تقاضای نیرو و مهمات داشتند و فشار بسیار زیادی بود و از طرفی هم دشمن پاتک سنگینی را آغاز کرده بود. به چهل یا پنجاه متری ما رسیده بودند و صدای شنی‌های تانک‌هایشان را به‌خوبی می‌شنیدیم.

دشمن خاک‌ریز‌های ما را هدف قرار داده بود و ما با آنچه در دست داشتیم، مقاومت کردیم تاجایی‌که تانک‌های دشمن روی خاک‌ریز آمد. با مقاومت ما، نیرو‌های پیاده‌نظام و خدمه تانک فرار کردند.

غروب آن روز خاک‌ریزی پشت خاک‌ریز اول زدند و با شهیدچراغچی برای بررسی شرایط به آنجا رفتیم و ایشان نیاز‌های خط را از طریق بی‌سیم به عقب اعلام کرد. نماز مغرب را خواندیم و من مختصر استراحتی کردم.

وقتی بیدار شدم، دیدم آقاولی هنوز در حال نماز است و این کار تا صبح ادامه داشت. بعد از نماز صبح باز دشمن اقدام به پاتک کرد. زمانی که وی برای بررسی وضعیت دشمن سر خود را از خاک‌ریز بالا برد، ناگهان گلوله‌ای به سرش اصابت کرد.

او را با موتور به عقب انتقال دادیم. سردار قالیباف که در آن عملیات حضور داشت، وقتی وضعیت شهیدچراغچی را از نزدیک دید، دستور داد ایشان را با بالگرد به تهران منتقل کنند. بعد‌ها باخبر شدم که در بیمارستان شهدای تجریش بستری شده و پس از ۲۵ روز تحمل درد، در ۱۸ فروردین به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.»

 

* این گزارش پنجشنبه، ۱۹ فروردین ۹۵ در شماره ۱۸۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44